مشخصات
تصویرگران | مکتبی، بیدقی، رادپور، معصومیان، بیژنی، خوش جام، لشکری |
طراح جلد | حسین نیلچیان |
ویراستاران | مهدی حجوانی، حسین فتاحی، شراره وظیفه شناس |
چاپ پنجم | 1392 |
تعداد | 2200 نسخه |
شابک | 978-964-536-155-4 |
کد | 86/1223 |
چاپ | چاپخانه قدیانی |
بخشی از کتاب شصت و چهار قصه برای کودکان
این داستان از کتاب شصت و چهار قصه برای کودکان آمده است.
سینهای گرد نقرهای نشسته بود رو تاقچه.
یک هندوانه بزرگ آوردند و گذاشتند وسط سینی.چاقو زدند به دلش و دو نیمش کردند. سرخ و رسیده و شیرین.
سینهی گرد نقرهای، چشمش که به سرخی هندوانه افتاد، خوشش آمد و گفت:« سلام و علیک خانم قرمزه! من تنها و تو تنها. بگو ببینم، زن من می شوی؟
هندوانه نگاهی به سینی انداخت و گفت:« من که به این قشنگی و قرمزی ام، زن تو زشت و بی رنگ و رو بشم؟ نه که نمی شوم!»
آمدند و هندوانه را قاچ کردند و بردند برای مهمان. بعد هم یک خربزه سبزرنگ آوردند و گذاشتند وسط سینی.چاقو زدند به دلش و دو نیمش کردند. زرد و رسیده بود و شیرین.
سینی گرد نقرهای با خوشحالی گفت:« سلام و علیک خانم طلایی! خسته شدم از تنهایی. بگو ببینم، زن من می شوی؟»
خربزه گفت:« من که به این قشنگی و شیرینی ام، زن تو زشت و بی مزه بشوم؟ نه که نمی شوم!»
آمدند و خربزه را هم قاچ کردند و بردند برای مهمان. بعد هم چند تا انار درشت و آبدار و شیرین را آوردند و گذاشتند وسط سینی.
سینی گفت:« سلام و علیک لپ گلی ها! کدام یک از شما ها حاضرید زن من بشوید؟»
انار ها هر هر و کر کر خندیدند و گفتند:« هیچ کدام! ما به این کوچکی و تو به آن بزرگی! هر که ببیند و بشنود خندهاش می گیرد.»
انر ها را هم بریدند و دان کردند و بردن برای مهمان. بعد هم سینی گرد نقره ای را شستند و گذاشتند پشت پنجره تا آفتاب بخورد و خشک بشود.
پنجره باز بود. از بالای آن، شاخهی یک درخت نارنج آویزان بود. به شاخه یک درخت نارنج آویزان بود. به شاخه درخت یک نارنج زرد و رسیده بند بود.
باد آمد و نارنج را از شاخه کند و انداخت وسط سینی. نارنج قاچ خورد و دو نیمه شد. از یک نیمه اش دختری بیرون آمد به زیبایی ماه شب چهارده.
دختر گفت:« سلام و علیک به سینی گرد و نقره ای! من دختر نارنجم. می خواهی که زنت بشوم؟»
سینی با تعجب گفت:« اما تو آدمیزادی و من سینی!»
دختر گفت:« من هم اولش آدم نبودم، یک نارنج بود. آه تو، باد شد و مرا از شاخه کند. مهر تو به دلم تابید و گرمم کرد. آن وقت به خواست خدا، آدمیزاد شدم.»
سینی گرد نقره ای به چشم ها دختر نارنج نگاه کرد. مهر او به دلش تابید و گرمش کرد. آن وقت به خواست خدا، تبدیل شد به یک پسر زیبا و جوان.
دختر نارنج و پسر سینی، دست هم را گرفتند و زیر نور آفتاب پر کشیدند به آسمان. آنها رفتند تا زندگی خوب خوشی را در کنار هم شروع کنند.
در صورتی که مایلید میتوانید کتاب شصت و چهار قصه برای کودکان را از سایت پیشنهاد عالی تهیه کنید.
به ما اعتماد کنید:
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.